وبلاگـــــــ فاطمـــه وبلاگـــــــ فاطمـــه ، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

✿.。.:*☆.:**:. زندگــــــــی .:**:.☆*.:。.✿

انــــــــــــار جونمــــــــ ...

1390/11/1 20:37
937 بازدید
اشتراک گذاری

 

  انــــــــــــــــــــــار فرشتـــــه کوچولـــــوی خدایــــــــی

 

      

 

nafasjooon.blogfa.com   

 

 

 سلامـــــــــــــ انار جونمــــــــــــــــــــ گریه

 خاله جونی شنیدمـــــــــــ که پراتو وا کردی رفتی سمت فرشته هـــــا گریه

 خاله جونــــــــــــی دلمـــــــــــــ واست تنگ میشه گریه

 خاله جونـــــــی همیشه به یادتمــــــــــ ناراحت

 خدا جووووووووووون چه بی رحمانه گلاتو میچینی گریه

 خداحافظ گل پـــــر پــــــــــر شده باغ زندگـــــــــــی گریه

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

فاطمه
1 بهمن 90 19:16
خاله جونــــــــی دوستت دارمــــــــ و تو قلبم همیشه زنده هستی
مادر آیاتای
1 بهمن 90 20:13
الهی من بمیرم برات انار جون. برای مریض شدن خیلی گریه کردم، اما الان بغضمن گرفته و اونقدر سنگینه که نمیتونم گریه کنم و راحت شم. فدات بشم که معصوم و بی گناه رفتی . فدای اون چشمای معصومت که چقدر قشنگ با آدم حرف میزنن. خوش به حالت که پاک پاک پاک شدی و رفتی. خوش به حالت که رفتی پیش فرشته ها. خدایا به مادر و پدر انار صبر بده. خدایا صبـــــــــر بده. به ما هم صبر بده. خدایا کمک کن بهشون آروم باشن. خدایـــــــــــــــــــــــــــــــا!!!!!

سلام اجی جونی
چقد دعا کردیمــــــــ
ولی قسمت شد که بره
دلم خیلی گرفته
خیلی
مادر آیاتای
1 بهمن 90 20:22
فاطمه من دارم می میرم از گریه. خدایــــــــــــــــا آخه چه جوری؟ خدایا تورو به بزرگیت قسم میدم بنده هاتو همه جوری امتحان کن به جز با فرزندشون. خدایــــــــــــــــــــــــــا!!!! می شنوی؟

ابجی جونی منم فقط گریه میکنم
حالش بهتر شده بود
ولی نمیدونم چرا چرا چرا
واقعا درست میگی
مادر آیاتای
1 بهمن 90 20:42
بله فاطمه جان، داشتم این آدرس رو. اما این یکی دو روز آیاتای مریض بود، این بیماری میکروبی رو گرفته بود که تب کرد و بالا می آورد و میل به غذا نداشت و ... خیلی گرفتار اون بودم. آیاتای زود زود چشم میخوره. عزیزم اینقدر که خوش روئه و براهمه میخنده. بعد بعضی از این همه ها چشمش میزنن. الان خیلی بهتره خداروشکر..خلاصه اینکه نتونسته بودم برم سراغ آخرین اخبار انارجون.. آروم شدم نگران نباش گلم.

اخی فدای ایاتای جونی
خب مامانی جون اسپند برا چی هستش
یه چشم نظر براش بگیر
همیشه همراش کن خب عزیزم
خداروشکر که خوب شد
خدایا شکرت
خدارو شکر که ارومی اجی جونمـــــــــــ
مادر آیاتای
1 بهمن 90 20:52
مرسی فاطمه جون. فدای تو.

خواهش اجی جونمــــــ
فدایی داریX:

مادر آیاتای
1 بهمن 90 20:56
باشه حتمأ عزیزم. پلاک و ان یکاد داره اما براش بزرگه.یه چیز خوشگل داره که خواهر زادم براش خریده الان عکسش رو می گیرم برات میزارم، خیلی بامزه اس اما با سنجاقه وقتی وصل میکنم به لباسش یکی دوبار رسیدم میبینم سوزنش رو کرده تو دهنش داره میخوره. باید یه فکری به حالش بکنم و همیشه بزنم به لباسش. خیلی خوشگله از بازار وکیل خریده.

اخی دست گلش درد نکنه
خب اره خطرناکه که یهو بخوره ناجور میشه
قربونش
مادر آیاتای
1 بهمن 90 21:25
فاطمه جون مطلب رو گذاشتم. ببین ..

چشمــــــ اجی جون اومدمــــــــ
الهام مامان رامیلا
2 بهمن 90 0:46
من که هر جا این مطلب رو می خونم انگار بار اول که شنیدم همش بغض و گریه خیلی سخته خیلیییییییییییییییییییییییییییییی

سلام مامانی جونی خوش اومدی
بله واقعا سخته
بابای آروین جان
2 بهمن 90 2:31
این بدترین خبر ممکن بود که میشد شنید ، از موقعیکه اون اتفاق وحشتناک روشنیدم که چه بلایی سر این فرشته نازنین اومده و دچار سوختگی شدید شدن،چه حال بدی پیدا کردم ،آخه خاطره بسیار بدی از سوختگی داشتم وجلوی چشمان خودم یکی از عزیزترین و نزدیکترین کسم ، با 5درصدسوختگی درجه 3 و 10درصد درجه 2 در بیمارستان سوانح و سوختگی تهران بعداز ده روز تحمل شدیدترین درد و رنج برای همیشه مارو ترک کردو..... خیلی برا انارجون دعا کردیم ولی خواست خدا این بود که فرشته آسمونیشو زودتر ببره پیش خودش خدا خودش به مامان و بابای انارجون صبر بده که بتونند این غم غیرقابل تحمل رو تحمل کنند ..،دعا کنیم که خدای عزیز پدرو مادرها رو با غم فرزندانشون امتحان نکنه ، آمییییییییییییییین .

سلام باباجونی خیلی خیلی خوش اومدی
بله خواست خدا بود که بره پیش خدای مهربون
ولی این خاطرهاست که برا مامان و باباش میمونه
خدا بهشون صبر بده
بلــــــــه امیـــــــــــــــن
آرنیکا
2 بهمن 90 4:21
سلام
وای چقدر وقتی دیدم شوکه شدم
دلم گریه می خواد
خدا به هیچ پدر و مادری این چیزا رو نشون نده
غیر قابل تحمله بخدا
خدا به پدر و مادرش صبر بده
چی شده بود حالا؟؟؟
راستی بلاگ جالبی دارید...
امیدوارم خدا یه عالمه نی نی ناز بهتون بده یکی از یکی تپل مپل تر و شیطون تر

سلامـــــ عزیزمــــــــ خوش اومدی
بله واقعا شوکه کنندست
واقعا غیر قابل تحمل
بله به مامان و باباش صبر بده
مرســـــــی عزیزمـــــــ
انشالله
نیلوفر...
2 بهمن 90 12:00
انار جون ...لحظه لحظه واسه خوب شدنت دعا کردم ولی خدا خواست فرشته ی قشنگش رو پیش خودش برگردونه....میدونم الان رو ابرا نشستی و داری با فرشته بازی میکنی...دوست داریم عزیزم...


سلام عزیزمـــــ خوش اومدی
بلـــــــه درست میگید
خاله هدي ياسمين زهرا
2 بهمن 90 14:40
خيلي خيلي تحمل اين داغ براي مامان و باباش سخته، بيشتر از اون چيزي كه ما فكر ميكنيم. خدا براي كسي نخواد ولي اميدوارم بيشتر از اون چيزي هم كه فكر مي كنيم خدا به مامان و باباش و اطرافيانش صبر بده. خيلي ناراحت و غمگينم. يا خدا! صبرشون بده و دلشون رو آروم كن. بياين ماهم براي آرامش دل و روح مامان و بابا و اطرافيان انار كوچولو دعا كنيم... اين تنها كاريه كه مي تونيم انجام بديم و درضمن دعا كنيم و از خدا بخوايم همه ني ني ها رو در پناه امن خودش سالم و شاد نگهداره.
آمين يا رب العالمين




بله درست میگید
خاله هدي ياسمين زهرا
2 بهمن 90 14:52
درضمن فاطمه جوني عزيزم. خدا خالق همه ما بنده هاست، چه خوب و چه بد، كوچيك و بزرگ، بنابراين اونه كه منت بر ما گذاشته و بهمون نعمت وجود بخشيده و اين ماهستيم كه هميشه بنده و منت دار او هستيم. خدا عاري از هر صفت بد و منفيه. در هر كار او حكمتي نهفته پس او بي رحم نيست. او ارحم الراحمينه. روزي نعمت وجود مي بخشه و روزي مرگ رو روزي قرار ميده.
انار كوچولو بيشتر از اينكه عشق مامان و باباي مهربونش باشه ، ناردونه عاشقانه خداونده ... كمترين اثر هنريش در اين عالم خاكي كه بنا به امري زود اونو به آغوش خودش برگردوند... انار الان در آغوش خداوند آروم گرفته و پاكتر و دلبرباتر از قبل بدون هيچ آثاري از اون حادثه بد براي آرامش ماماني و باباييش دعا ميكنه... بيا ماهم همراهش بشيم و اينبار براي مامان و باباش دعا كنيم...
خدا هيچوقت بي رحم نيست ...
خدايا دل مامان و باباي انار كوچولوت رو مملو از عشق به خودت و درياي بيكران صبر قرار بده... كمكشون كن، دستشونو بگير، تحملشونو بالا ببر، به اميدت اي خداوند همه بندگان!

خیلی زیبا نوشتید مرسی تشکــــــر
مامان مهراد
2 بهمن 90 23:33
خیلی غم سخت تلخ جانسوز
با هیچ چیز نمیشه توصیفش کرد

سلام گلمــــ خوش اومدی
بله واقعا سخته

❤ عمه ی امیرحسین ❤
2 بهمن 90 23:56
سلام از آشنائیتون خوشبختم . ممنونم که ما رو قابل دونستید و به خونه ی مجازی ما اومدید . داداش نازی دارید خدا نگهش داره . بازم بیاید پیشمون

سلام دوست عزیزمـــــ خوش اومدی
این حرفا چیه عزیزمـــــ
مرسی عزیزمــــ
حتما
بابای مهتا
3 بهمن 90 10:16
وای خدای من
چی شده؟
خدا صبر بهتون بده
یعنی انارخانم هم رفت پیش مهتا خانم من؟؟؟


سلام باباجونی خوش اومدی
اره باباجون
سحرمامان آمیتیس
3 بهمن 90 16:45
سلام فاطمه جون خیلی ناراحت شدم الهی بمیرم پدرمادرش چی میکشن از دیشب که این موضوع رو فهمیدم خیلی بهم ریختم چه فرشته ی نازی بود.فاطمه جان من متوجه نشدم انارجون چرا پرکشیدو رفت؟دچارسوختگی شده بود؟باچی؟

سلام مامانی جونی خوبی
نی نی گوگولیت خوبه
میدونم که خوووووووووووووبه
مشاالله چه خانومی شده
باشه عزیزمــــــ بهت میگمـــ